سلام آقای من، سلام ای یوسف زهرا.........
دیگر صبری برایم نمانده آقا......
بال و پرم شکسته آقا،دیگر نمیتوانم پرواز کنم و اوج بگیرم....
به نیمه ی شعبان نزدیک تر میشویم ولی از تو هیچ خبری نیست.....
کجایی پس مولاجان؟
هر جمعه به این امید که امروز می آیی بر می خیزیم تا خبر ظهورت را بشنویم.اما......
نمی آیی...
چون میدان عمل ما خالی است.چون ما فقط ادّعای شیعه بودن و منتظر و عاشق بودن را میکنیم .اما در عمل.....
فقط خودمان میدانیم و خدای خود.
آقا شرمنده ایم از این همه گناه، شرمنده ایم از این همه بی خیالی...
خودت کمکمان کن و دستمان را بگیر مهدی جان.
ولی با این همه گناه و دوری باز هم به انتظارت مینشینیم تا بیایی..
یا صاحب الزمان تورا من چشم در راهم،شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجَن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست، اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
در آن دم که برجا دره ها چون مرده ماران خفتگان اند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم